رمان آنلاین شریعتی، ملک|نوشته ی فرزانه گل پرور|فصل 9


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به مرکز انواع عکس نوشته های عاشقانه و دلتنگی و ... خوش آمدید

آمار مطالب

:: کل مطالب : 525
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 5

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 366
:: باردید دیروز : 195
:: بازدید هفته : 572
:: بازدید ماه : 561
:: بازدید سال : 11157
:: بازدید کلی : 119367

RSS

Powered By
loxblog.Com

بزرگ ترین وبلاگ تفریحی

رمان آنلاین شریعتی، ملک|نوشته ی فرزانه گل پرور|فصل 9
چهار شنبه 1 مهر 1394 ساعت 17:22 | بازدید : 391 | نوشته ‌شده به دست پسر آذری | ( نظرات )

باشند ، نگران بلند شد ایستاد ، عصبی دور خودش چرخید ، زانو زد کنار خاله مهین ، آهسته گفت : خاله تو رو خدا مواظب باشین ، یه وقت نگین به نگار ... مکث کرد ، در حالی که لب هایش می لرزید ادامه داد : ـ نمی خوام هیچ وقت بدونه خاله ،خاله نگار نباید بدونه اینبار قاطع گفت : ـ اصلا دلیلی نداره بخواد از اون زن بدونه ... خاله مهین ناراحت گفت : ـ آخه حقشه مادر ... حامد عصبانی گفت : ـ اون زن هیچ حقی نداره ، اون اصلا مادر نیست که بخواد حقی داشته باشه ... نگار فقط یه مادر داره اونم زها ! یه لحظه با خودش گفت : زها هم مادر نیست ! دست کرد داخل موهایش ، عصبی و کلافه دست هاي خاله را گرفت : ـ خاله تو رو خدا حواستون باشه نگار نباید هیچ وقت بفهمه ... خاله حرفی که زدي رو براي همیشه فراموش کن ... خاله ناراحت گفت : ـ منظوري نداشتم پسرم ، نگران نباش من چیکاره ام که بخوام حرفی بزنم ... همینجوري پرسیدم ... خیالت راحت من هیچ وقت بهش چیزي نمی گم حامد ایستاد ،زمزمه کرد : ـ زها حق داشت ... کاش قبول نکرده بودم ... کاش می گفتم تو همون خراب شده بره دانشگاه ... خدایا ....  ٢١٤ خاله این بار محکم گفت : ـ چرا کولی بازي درمیاري پسر ، گفتم نمی زنم نمی زنم دیگه ... به جون بچه هام قسم مثل تخم چشمام مواظبشم ... با خیالت راحت برو ... نگار خوشحال آمد بیرون : ـ واي بابا ببین چقدر خوشگل شدم با شیطنت گفت : ـ واي خاله نمیدونی همه رو دونه دونه خودم اول امتحان کردم ... دور خودش چرخید : ـ الان این لباسو دیدین ؟ خوشگله نه ؟ بهم میاد ؟ حالا میرم بقیه رو هم دوباره می پوشمو میام بهتون نشون میدم . متعجب حامد و خاله مهین را نگاه کرد : ـ ببینم چیزي شده ؟ پس مامان کو ؟ یعنی من اولین نفر بودم ؟ مامان هنوز نیومده ؟ بلند رو به اتاقی که زها لباس می پوشید گفت : ـ مامان خانوم زود باش دیگه ... بدو بیا بیرون ببینیم چه شکلی شدي ! رو به خاله گفت : ـ خاله اعتراف کن براي مامانم بیشتر آوردین ؟ خندید و ادامه داد : ـ فکر کنم انقدر لباساش خوشگل و جینگیلاسونی مامان از ذوقش غش کرده خاله مهین زد زیر خنده و گفت : ـ نمیري دختر جینگیلاسیون چیه ؟ حامد کلافه گفت : ـ بسه دختر چقدر حرف می زنی ... پرچونگیت به کی رفته من نمی دونم ! نگار گونه حامد را بوسید : ـ ببخشید باباي خوشگلم ، دیدم درهم مرهمی خواستم شاد بشی ***  ٢١٥ بخش 19 : ـ مامان جون بلند شو این آبو بخور .... نرگس دستش را گذاشت پشت زن ، آهسته آوردش جلو ـ داروهاتونو خوردین مامان جون ؟ آخه چقدر بهتون بگم انقدر حرص نخورین ! زن در حالی که چشمانش قفل چشمان نرگس بود گفت : ـ چرا آب بهم دادي ؟ ـ نرگس رفت کنار پنجره ، پنجره را باز کرد ، باد مهمان اتاق شد ، پرده به رقص در آمد ، نرگس موهایش را گرفت ، خندید ، رو به زن گفت : ـ واي مامان جون باد چقدر خوشحاله ! ـ هنوزم موهات بلنده ! هنوزم وقتی می ري نور بهش می خوره چند رنگ میشه ... از دست من ناراحتی ؟ نرگس بغض کرد : ـ نه نیستم شهین جون ... یعنی چرا راستش دلم ازتون خیلی گرفته ! ـ بازم بهم آب میدي ؟ نرگس لیوان آب را گرفت سمت زن ، اما اینبار رنگ آب سیاه بود ، دست هاي زن می لرزید : ـ چرا سیاه ؟ با خودش زمزمه کرد : ـ سیاه ... سیاه .... دستانش همینجور می لرزید ، با لرزش دستانش آب ریخت رو به نرگس گفت : ـ حلالم نکردي ؟ نرگس خندید ، شر.ع کرد دور خودش چرخیدن ، زن بلند گفت : ـ حلالم کن اینبار داد زد : ـ حلالم کن .... نرگس حلالم کن سیما مادرش را تکان داد :  ٢١٦ ـ مامان بیدار شو ، مامان .... مامان .... خواب مامان ... داري خواب می ببینی لیوان آب را برد سمت دهان مادرش ، اما زن با دستش زد به لیوان ، لیوان افتاد و آبش ریخت روي تخت ، بی توجه به حضورسیما گفت : ـ آب سیاه بود ... اون حلالم نکرد ! دست هاي سیما را گرفت ، شروع کرد گریه کردن با هق هق گفت : ـ سیما حلالم نکرد .... ـ مامان تو رو خدا آروم باشین .... ـ سیما اون عوض نشده بود اعظم ناراحت آمد داخل اتاق ، رو به سیما گفت : ـ باز خواب دیده ؟ سیما ناراحت سرش را تکان داد ـ قرصاشو بده بذار بخوابه سیما قرص هاي زن را داد و بعد از چند دقیقه خوابش برد ، سیما آهسته آمد بیرون ، رفت روبروي اعظم روي مبل نشست ، غمگین نگاهش کرد : ـ مامان جدیدا خیلی کابوس می ببینه نمیدونم چرا ؟ همش عروسم عروسم می کنه ، نمیدونم مشکل مامان با زها چیه ؟ ـ مامان کابوس هاش به خاطر زها نیست ... اعظم شانه هایش را انداخت بالا : ـ البته نمیدونم شاید به خاطر اونم باشه سیما چشم هایش را ریز کرد : ـ به خاطر زها نیست ؟ ـ گفتم نمیدونم شایدم باشه ولی فکر کنم به خاطر نرگسه ! سیما متعجب گفت : ـ نرگس ؟ ـ تو نرگسو یادت نمیاد ،نمیدونم بینشون چه اتفاقی افتاده ولی مدت هاس مامان ناراحت .  ٢١٧ سیما اعظم را نگاه کرد : ـ مامان با زها هم خوب نیست با زها هم .... اعظم اخم کرد ، کلافه گفت : ـ مامان کلا از همون اول براي من مبهم بود ، تنش سالم ... نمی خوام محبت هاشو ندید بگیرم ولی از وقتی یادم میاد ما یه طرف بودیم حامد یه طرف دیگه ... پوزخند زد ، ادامه داد : ـ آقا حامد همیشه خاص بوده ، ما باید به پدر و مادرمون می رسیدیم ما باید همه کار می کردیم چون دختر بودیم ، وظیفمون بوده ! اما آقا حامد چه نقشی داشتن من نمیدونم ! ـ تو از حامد بدت میاد ؟ ـ از حامد بدم نمیاد ، یادم چند سال پیش یه بار نشستم با حامد درد و دل کردم ، به خودش هم گفتم ، من با حامد مشکلی ندارم اما فرق گذاشتن هاي مامان باعث شده حس خوبی به حامد نداشته باشم . ـ خب شاید چون پسره مامان اینجوریه ، آخه قدیمی ها می گفتن پسر نیروي کاري ، می گفتن دختر مال مردم ، شاید طرز فکر مامان هم اینجوریه اعظم خندید و ناراحت گفت : ـ پسر ادامه دهنده نسل ، پسر نباشه نسل منقرض میشه ! رو به سیما گفت : ـ تو اصلا میدونی چرا انقدر اختلاف سنیت با ما زیاد ؟ بدون اینکه بذاره سیما جواب بده گفت : ـ چون مامان و بابا می خواستن یه پسر دیگه بیارن ، چون منو اکرم جز بچه هاشون حساب نمی شدیم ، چون پسر کلا فرق داشته... دوباره گفت : ـ میدونی بابا براي چی هر سال محرم قیمه میداد ؟ چون نذر کرده بود خدا بهش پسر بده ! ناراحت گفت : ـ من اعتقادات مامان و خدا بیامرز بابا رو زیر سوال نمی برم اما طرز فکرشون برام هنوز علامت سوال ! سیما غمگین گفت :  ٢١٨ ـ به خاطر اختلاف سنیمون من هیچ وقت نتونستم با هیچ کدوم از شما صمیمی بشم ، ناراحت نشی آبجی اما با نگار راحت ترم ! اعظم ناخن شستش را گرفت به دندان : ـ نه چرا ناراحت بشم واقعیت ، مقصرش هم هیچ کدوم از ما نیستیم .... سرش را با تاسف تکان داد : ـ چیزایی من از حامد دیدم که بگم شاخ درمیاري ، اگه کارایی که حامد کرده بود یه کی از ما 3 نفر انجام داده بود مامان و بابا طردمون می کردن اما براي آقا حامد همه چی مجازه .... هی .... ـ بیخیال آبجی همیشه همین بوده ، مامان هم دیگه نمیشه عوض کرد اعظم را نگاه کرد : ـ میشه بگی نرگس چه جوري بود ؟ من هیچی ازش نمیدونم ـ مامان وقتی یه کاري می کرد و می خواست کسی نفهمه انقدر محکم بود که هر کاري می کردي بفهمی نمی تونستی ... نرگس هم اصلا نفهمیدم چی شد که جزیی از خانواده ما شد ... دوره نرگس خیلی کوتاه بود .... من خیلی چیزارو نمی دونم ولی یه چیزي رو خوب میدونم .... اونم اینه نرگس صد برابر بهتر از زها بود . رو به سیما گفت : ـ زها دوتا رو داره ، وقتی می بینتت انقدر زبون می ریزه و قربون صدقت میره فکر می کنی چقدر ماه ، اما زیر زیرکی قشنگ زیر آبتو می زنه سیما جا به جا شد و گفت : ـ واي آره کشته منو زخم زبوناش .... اما جوري گزیده که عمرا بتونم به کسی بگم اعظم سرش را تکان داد ، لبخند زد و گفت : ـ ولی نرگس اینجوري نبود ، وقتی باهاش حرف می زدي حست خوب بود ، خیلی مهربون بود ولی با کاري که کرد همه حس هاي خوبی که بهش داشتمو پروند ... سیما سوالی نگاه کرد ، اعظم تا خواست حرفی بزند زن آهسته از اتاق آمد بیرون ، ناراحت گفت : ـ تو رو خدا این قرصا را به من ندین ... باعث میشن بخوابم ... کلافه گفت : ـ نمی خوام بخوابم ... همش خواباي بد می ببینم .... ***  ٢١٩ بخش 20 : نگار روي پله هاي نردبان ایستاده بود ، پاهایش به طور نامحسوس می لرزیدند ، ولی سعی می کرد لرزش پاهایش را پنهان کند ، با خودش گفت : ـ خدایا این همه ترس تو دنیا ، آخه منه بیچاره چرا باید از ارتفاع بترسم ؟ خاله مهین با سبدي صورتی که داخلش فنجان بود رفت سمت نگار ، با هر قدمی که بر می داشت صداي دنگ دنگ فنجان ها به گوش می رسید ، نگار ترسش را فراموش کرد ، خندید و بلند گفت : ـ خاله رقص فنجونه ؟ خاله رفت کنار نردبان ایستاد : ـ مادر مگه بهت نگفتم صبر کن من میام بعد برو بالاي نردبان ، دختر دست من امانتی .... نگار خندید و یکم خودش را جا بجا کرد ، با لرزش نردبان ، سریع آن را چسبید : ـ یا خدا ! خاله آهسته زد به صورتش و گفت : ـ بیا پایین مادر ... بیا یه بلایی سر خودت میاري من شرمنده پدر و مادرت میشم ... بیا خودم بعدا یه کاریش می کنم . نگار محکم ایستاد : ـ وا خاله جون خودت که نمی تونی ، من فقط یکم پام لرزید .... قشنگ دستمال کشیدم همه جارو ... خب تو این کابیت چی می خواین بذارین ؟ هر چی هست بدین می ذارم . خاله فنجانی که برداشته بود گرفت سمت نگار : ـ پس مواظب باش ... ببین مادر طبقات بالا چیزي نذار ، دستم نمی رسه می مونم .... همین پایین بذار نگار آهسته چشمی گفت و در همان حال که کار می کرد گفت : ـ خاله شما چرا از ایران رفتین ؟ سخت نبود ؟ با علاقه اطرافش را نگاه کرد و گفت : ـ مبارکتون باشه خاله ، آخه خونتون خیلی خوشگل ، از اون خونه هاي قدیمی که من دوست دارم ... دلتون براي خونتون تنگ نمی شد ؟  ٢٢٠ خاله نشست روي صندلی ، پاهایش را دراز کرد و پایه نردبان را گرفت ، نگار لبخند زد و با خودش گفت : الهی ، قربون خاله برم که اینجوري خیالش راحته منو گرفته . خاله مهین در حالی که روبرویش را نگاه می کرد گفت : ـ هیچ کس دوست نداره خونه و زندگیشو ول کنه ، فکر می کنی اونجا راحت بودم ؟ سوادي هم که نداشتم خاله ، چهار تا کلمه انگلیسی با زور یاد گرفتم اونم مگه گره ایی از من باز می کرد ، اما به خاطر بچه ها طاقت آوردم ، منتی نیستا مادر ، اما هم بچه خودتو بزرگ می کنی هم بچه بچت ، هم زمانی که یکم عقلشون می رسه ازشون حرف می شنوي هم وقتی خودشون پدر و مادر شدن . نا شکري نمی کنم ، الهی شکر ، بچه هامو من و پدرشون به این دنیا دعوت کردیم پس نباید غر بزنم اما گفتی غربت سخت نبود یه لحظه دلم گرفت . نگار از نردبان آمد پایین ، یکی از صندلی هاي میز کوچک نهار خوري را کشید و کنار خاله شهین نشست : ـ خب چرا موندین خاله بر می گشتین همینجا .... مامان شهین هم تنها بود ـ نمی شد مادر ... بچه ها هر کدوم اونجا یه جور بهم احتیاج داشتن ، چند ماه تابستون که یا با بچه ها یا بدون اونا میومدم همش رو میخ بودم ، همش حس می کردم کارام مونده .... خاله آهی کشید : ـ چی بگم مادر سهم منم از زندگی اونجوري بود . میدونی دخترم انشالا قسمت خودت بشه اما مادر بودن خیلی سخته ، همینجوري الکی بگی و بري راحت اما مادر واقعی بودن خیلی سخته ... هر وقت به امید خدا ازدواج کردي وقتی بچه دار شو که همه شرایطشو داشته باشی ، منظورم شرایط مالی نیستا ! اون یکی از شرایطی که باید تا یه حدي داشته باشیش ... خاله یهو شاکی گفت : ـ نشی از این خانوم هایی که می گن بچه که میاد روزیش هم میادا ، بله خدا روزي بچه رو میده اما باید فکر کرد بعد ... چند وقت پیش مغازه بودم یه خانوم اومد با 2/3 تا بچه قد و نیم قد ، من تو زندگیش نبودم نمی دونم شرایط مالیشو اما همین قدر فهمیدم که توانایی بر طرف کردن نگاه بچه هاش به خوراکی ها رو نداشت ... چشم هایش را درشت کرد ، آهسته ادامه داد : ـ شکمش بزرگ بود ، یکی هم باز تو راه داشت ...بهش گفتم ماشالا خدا حفظشون کنه ... تو راهی هم داري ؟ سختت نیست ؟ دست نگار را گرفت :  ٢٢١ ـ میدونی بهم چی گفت ؟ گفت : خدا خودش داده خودش هم روزیشو میده . آه کشید و ادامه داد : ـ من خدارو انکار نمی کنم ... بله خدا روزي میده ... خدا بزرگه .... اما وقتی نداري که نمی تونی دست رو دست بذاري بعد دلت هم خوش باشه خدا روزي رسونه .... ببین مادر منظورم از این حرفا اینه زمان ما پدر و مادرمون نمیومدن باهامون در این موردا حرف بزنن ، بگن پدر و مادر شدن مسئولیت بزرگیه ، بگن فکر کن بعد بچه دار شو ... زمان ما تا کسی ازدواج می کرد چند ماه نگذشته حامله میشد ، البته همه هم اینجوري نبودن ... خیلی ها حتی اون زمان درکشو داشتن اما تعدادشون کم بود ... من فقط می خوام بهت بگم وقتی اسم مادر رو خودت بذار که لایق این کلمه باشی . وقتی بچه دار شو که همسرتو شناخته باشی ، وقتی بچه دار شو که هم خودت هم همسرت هر دوتاتون آماده هستین ،تازه وقتی بازم می شناسی ممکنه بعد چند وقت به مشکل بخوري ، ببین مادر هیچ وقت بچه رو قربونی هدف هاي خودت نکن ، مثلا اگه خدایی نکرده شوهرت بد بود سعی کن اول زندگیتو درست کنی بعد بچه دار بشی ، نگو بذار بچه بیارم بلکه شوهرم خوب بشه ! زمان ما وقتی پیش مادرمون از اخلاق شوهرمون گله می کردیم می گفت یه بچه دیگه بیار بذار سرش شلوغ بشه یا کلی حرف دیگه ... اما این حرفا اشتباه مادر ! رو به نگار گفت : ـ یه لیوان چایی بهم میدي مادر ؟ نگار بلند شد ، چاي ریخت ، در حال گذاشتن جلوي خاله مهین غمگین گفت : ـ خاله حرفاتون درسته منم وقتی بچه دار میشم که مطمئن باشم لیاقت مادر شدنو دارم وقتی میشم که مطمئن باشم می تونم با بچم دوست باشم ... یکم مکث کرد و ادامه داد : ـ خاله نمیدونم چرا من و مامانم هیچ وقت با هم دوست نبودیم ... خاله با تعجب گفت : ـ یعنی چی مادر ؟ نگار انگشت هایش را شکست و گفت : ـ یعنی من تا حالا هیچ وقت با مامان درد و دل نکردم .... میدونی خاله مامان براي من چه حکمی داره ؟ حکم خانوم ناظم .... مامان همیشه منو یاد ناظم مدرسمون می اندازه .... خیلی خواستم باهاش دوست باشم اما  ٢٢٢ نتونستم ... به جایی که با مامان دوست باشم با عمه اعظم و سیما دوستم .... خاله من هیچ وقت به کسی نگفتم اما به ناهید دختر عمه اکرم همیشه حسادت می کنم .... اون همه چی رو به مادرش می گه ... حتی یه بار گفت در مورد پسر هاي هم که بهش شماره تلفن دادن به مادرش گفته .... خاله را در حالی که غم در چشمانش لانه کرده بود نگاه کرد ،ادامه داد : ـ من هیچ وقت نتونستم این چیزارو به مامان بگم ... البته هیچ وقت هم کاري نکردم، اما مامان جوري گارد گرفته که اگه چیزي هم باشه جرات نمی کنم بگم ... میدونی خاله من حتی جریان علی رو هم بهش نمی تونم بگم .... چون به جایی که منی که دخترش هستم درك کنه از علی که برادر زادش حمایت می کنه .... خاله سوالی گفت : ـ جریان علی چیه ؟ نگار ناراحت گفت : ـ جریانش مفصل سر فرصت بهتون می گم . خاله با حرف هاي نگار حسابی بهم ریخت ، با خودش گفت : بی انصاف چرا در حق این دختر مادري نکردي ؟ نگار از فکر بیرونش آورد : ـ خاله شاید هم من مقصرم ، نمیدونم .... خاله شاکی گفت : ـ وا تو چه تقصیري داري .... تقصیر تو نیست بعضی آدم ها ذاتشون خشکه ، بگو ببینم چی دوست داري شام با هم درست کنیم ؟ نگار خندید و گفت : ـ هر چی خودتون دوست دارین ... راستی خاله صبح رفته بودم خرید .... یه خانومه اومد داخل مغازه ... چند نفر بد نگاهش کردن و گفتن باز این دیوانه اومد .... خیلی دلم براش سوخت خاله .... بهش نمیومد دیوانه باشه ... یعنی با اکبر آقا هم خوب صحبت کرد.... نمیدونم چرا بهش گفتن دیوانه .... خاله ناراحت سري تکان داد و گفت : ـ هی مادر .... فهمیدم کی رو می گی .... اون زن دیوانه نیست ... چند وقت پیش هم من باهاش صحبت کردم ... اون دیوانه دخترش ... بیا شام درست کنیم بعدا در موردش باهم حرف می زنیم ، قرصایی که می خورم معدمو اذیت می کنه ... بلند شو مادر ....  ٢٢٣ *** بخش 21 : سیاوش آستین نسرین را کشید ، آهسته گفت : ـ نسرین د بیا یه دقیقه بشین چهارتا کلمه باهات حرف دارم نسرین دست هایش را گذاشت روي سینک کلافه چرخید سمت سیاوش : ـ میدونم حرفت چیه دست هایش رفت سمت ظرف هاي داخل سینک ، سیاوش دوباره گفت : ـ این چه طرز حرف زدنه ؟ دارم بهت می گم می خوام باهات حرف بزنم ... نسرین شاکی دست هایش را شست در حالی که خشک می کرد گفت : ـ سیاوش انقدر گوش به فرمان ستاره نباش ، من که میدونم تو چی می خواي بگی . سیاوش کلافه دستش را کشید بر صورتش : ـ شما ها چرا انقدر با ستاره لجین ؟ همیشه به دشمنی بین عروس و خواهر شوهر می خندیدم ... می گفتم خواهرهاي من عروس دوست هستن اما از وقتی با ستاره ازدواج کردم حسرت به دل موندم خواهرام با زنم دوست باشن .... نسرین سرش را تکان داد ، شاکی گفت : ـ میدونی من چه جوري فکر می کردم قبل از اینکه زن بگیري ؟ فکر می کردم زن برادرم میشه خواهر دومم ... در مورد من و نرگس چی فکر کردي سیاوش ؟ فکر کردي زره پوشیدیم یه شمشیرم گرفتیم دستمون دارین با زنت می جنگیم ؟ سیاوش حق به جانب گفت : ـ فعلا که این شکلیه ... نه تو نه نرگس چشم دیدن زن منو ندارین ... چند ثانیه مکث کرد : ـ البته نرگس که خل و چل شده من خیلی وقت رو اون حساب نمی کنم ... نسرین این بار ناراحت گفت : ـ سیاوش تو از خودمونی ... تو رو خدا تو دیگه در مورد نرگس اینجوري نگو ... به خدا گناه داره سیاوش تکیه داد به کابینت :  ٢٢٤ ـ دروغ می گم ؟ دوست داري چشممو ببندم رو واقعیت ؟ میدونی همین نرگس نرگسی که می کنی آبرو برام نذاشته ؟ میدونی روم نمیشه به خواستگاراي سارا بگم بیان ؟ میدونی چقدر پیش خانواده زنم کوچیک میشم ؟میدونی روزي چند بار از زنم متک می شنوم ؟ میدونی چند سال نرگس محبت مامانو ازم گرفته ؟ ـ محبت مامانو ازت گرفته ؟ چه محبتی می خواستی که مامان ازت دریغ کرده ؟ ـ چه محبتی رو ازم نگرفته ! حتی محبت هاي بابا هم مال اون بود ... خدا بیامرزه اما تا وقتی زنده بود می گفت نرگس بیشتر از شما ها احتیاج به محبت داره ... همیشه به نرگس بیشتر از ما می رسید ...جونش ، عمرش همه نرگس بود ... ـ خودت داري می گی بیشتر از ما ... مگه به ما مگه کم محبت کرد ؟ سرش را تکان داد : ـ خیلی بی انصافی سیاوش .... خیلی ... انقدر ستاره رو مخت کار کرده که دهنتو باز کردي فقط حرف می زنی .... نسرین چشم هایش را ریز کرد : ـ ببین برو سر اصل مطلب ... حرفایی که زدي به نظر من منطقی نیست ... میدونی قبول دارم مامان و بابا بیشتر به نرگس محبت کردن ، البته من کمبودي حس نکردم اما دلیل نمیشه تو هم مثل من فکر کنی ... این قانون طبیعت به نظر من که یه سري افراد زیاده طلب هستن ، به حق خودشون قانع نیستن ... ناراحت ادامه داد : ـ ولی تو حاضر بودي الان همه چی مال تو بود اما بچتو نداشتی ؟ حاضر بودي جاي نرگس باشی ؟ تو می گی از زنت متلک می شنوي که یادم باشه جواب این حرفت هم بدم ، اما حاضر بودي جاي نرگس بودي و از زمین و زمان حرف و متلک می شنیدي ؟ ـ تند نرو نسرین ... نرگس اگه به قول تو از زمین و زمان حرف می شنوه حقشه ! نسرین با بغض گفت : ـ یعنی چی حقشه ؟ ـ یعنی نرگس مقصره ، اگه بهش می گن دیوانه حقشه ، اگه الان چپیده یه گوشه براي خودش ، خودش کرده ... خودش این زندگی رو براي خودش درست کرده ... نرگس از اول سر ازدواجش هم اشتباه کرد ... بچش هم  ٢٢٥ که اونجوري شد باید زندگی می کرد .... مگه آدم تا عمر داره میشینه براي اتفاقی که صد سال پیش افتاده زانوي غم بغل می گیره ؟ مگه میشه تارك دنیا ؟ ـ اون کی تارك دنیا شد سیاوش ؟ ـ د نشده ؟ شده دیگه ! ـ چرا اون موقع که بابا همه مارو جمع کرد ، نظرمونو در مورد حامد پرسید اون موقع نگفتی داره اشتباه می کنه ؟ چرا اون موقع گفتی موافقی ، هان ؟ ـ خب اون موقع نظرم مثبت بود ـ پس الکی حرف نزن ، نگو اشتباه کرد ، همه ما مقصریم چون همه ما باهم قبولش کردیم . یکم مکث کرد : ـ اون داره براي خودش زندگی می کنه سیاوش ، فقط نمی تونه خودشو راضی کنه که نگار بر نمی گرده ... من نمی گم نرگس درست فکر می کنه اما چه اشکالی داره به امید اومدن دخترش باشه ؟ نرگس جاي کسی رو تنگ کرده ؟ سیاوش عصبانی گفت : ـ اصلا به من چه ! شما دوتا خواهر بچسبین تنگ دل هم ... تو هم هی ازش دفاع کن ... من فعلا سهممو می خوام ... مامانو راضی کن خونه رو بفروشه سهم ما رو بده .... مشتش را آهسته زد به میز : ـ اصلا نمیدونم چرا بابا خونه رو به اسم مامان زد ! نسرین خندید و گفت : ـ بابا فکر همین روزارو کرده بود ، نگفتم برو سر اصل مطلب ... من ستاره رو بزرگ کردم خوب می شناسمش ... ـ باز پاي اون زن بدبختو که کشیدي وسط .... چه ربطی به اون داره ! من سهممو می خوام چون دو روزه دیگه باید دختر شوهر بدم ، براي پسرم خونه بخرم ، خونه ایی که توش هستیم خرج داره ... ـ سیاوش من تا وقتی مامان زندس که انشالا صدسال دیگه هم باشه سهمی نمی خوام .... نرگس هم نمی خواد ـ پس من باید بشینم که ...  ٢٢٦ نسرین عصبانی گفت : ـ کافیه سیاوش ... د بس کن دیگه ...هر روز یه داستان جدید .... ـ نسرین چرا منو نمی فهمی ؟ ـ نه نمی فهمت ... نمی خوام هم بفهممت ... ببین مدت هاس سیاوشی که من میشناسم نیستی ... برو از قول من به ستاره بگو نسرین گفت : ـ دل مامانو کویر نمی کنم که تو به زیاده خواهی هات برسی ... ناراحت ادامه داد : ـ اگه نداشتی دلم انقدر آتیش نمی گرفت .... می گفتم تحت فشاره ...اما خدارو شکر داري ... سیاوش در حال رفتن گفت : ـ اشتباه کردم اومدم درد و دل سیاوش رفت و نسرین با خودش گفت : ـ اسمش درد و دل بود ؟ *** بخش 22 : چند ماه بعد نرگس در حالی که آهسته قدم بر می داشت در حیاط را باز کرد ، به محض اینکه وارد حیاط شد با لمس باد ، نا خودآگاه لبخند زد ، رفت سمت نیمکت چوبی ، آهسته گفت : ـ سلام دوستم ، من اومدم گردنش را چرخاند : ـ آخ گردنم ... امروز روز سختی بود حسابی خسته شدم . در حالی که می نشست گفت : ـ دلت برام تنگ نشده بود ؟ نمی گفتی نرگس چرا نمیاد ؟ ناراحت ادامه داد : ـ مادرم چند وقته مریضه ، میدونی وقتی مادرا مریض میشن بچه هاشونم مریض میشن ؟ حس کرد یه نفر قلبش را فشار می دهد ، با دستش شروع کرد سینه اش را ماساژ دادن :  ٢٢٧ ـ از خودم بدم میاد ، خسته شدم از غم ، خسته شدم از خودمو حرفام که همیشه بوي غم میده ، یه اعتراف پیشت بکنم ؟ به ستاره حسودیم میشه ، همیشه از ته دل می خنده ، انشالا همیشه سلامت باشه به خودش و زندگیش حسادت نمی کنم اما ... اما دلم یه خنده از ته دل می خواد .... از اون خنده ها که از زور خنده گریت در میاد ... ـ خب چرا نمی خندین ؟ شما هم می تونی ! مگه خندیدن جرم ؟ با ترس سرش را آورد بالا ، نگاهش با نگاه مردي که نمیدانست از کی آمده است قفل شد ، مرد با خنده گفت : ـ ترسوندمتون ؟ انقدر قشنگ با خودتون خلوت کرده بودین که اصلا متوجه آمدن من نشدین ... به نیمکت اشاره کرد : ـ اجازه هست بشینم ؟ نرگس هنوز از شوك در نیامده بود ، آهسته گفت : ـ خواهش می کنم مرد نشست : ـ نمی خواستم به حرفاتون گوش بدم نا خواسته بود ، خب نمی خواین جواب سوالمو بدین ؟ نرگس گیج نگاهش کرد ، مرد گفت : ـ چرا نمی خندین ؟ خندیدن بلد نیستین یا انگیزشو ندارین ؟ یا ... نرگس با خودش گفت : ـ این مرد کیه ؟ اصلا چرا باید جوابشو بدم ؟ چه فضولم هست ! مرد گفت : ـ حتما دارین با خودتون فکر می کنید من کیم و شما چرا باید جواب بدین نه ؟ چشم هایش را ریز کرد : ـ جدا منو نمی شناسین خانوم آریا نژاد ؟ ما که زیاد همدیگرو دیدیم ! نرگس با خودش گفت : ـ زیاد دیدمش ؟ آخه کجا ؟ مرد خندید : ـ خواهرم می گفتا شما اصلا به مردا توجه نمی کنید ....  ٢٢٨ سرش را تکان داد : ـ نمیدونم چرا باورم نمی شد .... نرگس با خودش گفت : ـ جدي باش دختر! چرا عین گیجا رفتار می کنی ، جدي پرسید : ـ خواهرتون ؟ میشه به جاي معما پرسیدن خودتونو معرفی کنید ؟ ـ من خسرو دانایی هستم برادر هما خانوم ، دایی بهادر ... نرگس چشم هایش را درشت کرد ، با تعجب گفت : ـ برادر هما خانوم ؟ شما برادر هما خانوم هستید ؟ مرد خندید : ـ بله من برادر هما خانوم هستم ... نرگس با خجالت گفت : ـ ببخشید ... شرمنده .... حالتون خوبه ؟ هما جون خوبن ؟ با خودش زمزمه کرد : ـ دختر همه جا باید نشون بدي حواس پرتی ؟ ـ ناراحت گفت : ـ نمیدونم چرا انقدر حواس پرت شدم ...خیلی دارم سعی می کنم اما ... مرد پاهایش را انداخت روي هم ، در حالی که روبرویش را نگاه می کرد گفت : ـ حق دارین ، ذهنتون مشغول ، هر کس دیگه ایی هم جاي شما بود همین بود ... آدم ها شاید کامل شبیه هم نباشن اما بعضی ها با هم وجه تشابه زیاد دارن ... هما برام از شما گفته ... من بهتون حق میدم . نرگس سکوت کرده بود، به حرف هاي مردي فکر می کرد که از راه نرسیده می گفت او را می شناسد و از زندگیش خبر دارد . مرد ادامه داد : ـ ازتون چند تا سوال بپرسم ناراحت میشین ؟ ـ نه بفرمایید !  ٢٢٩ ـ گذشته براتون تموم نشده ؟ همیشه می خواین به خاطر گذشته خودتونو از خندیدن محروم کنید ؟ ـ من خیلی وقته گذشته رو دفن کردم ... ـ نکردین ، شما گذشتتونو دفن نکردین اگه کرده بودین اینجوري نبودین . ـ شما اجازه نمیدین آدم صحبت کنه ... یه لحظه اجازه بدین .... من گذشته رو دفن کردم اما نه براي خودم براي بقیه ، بقیه که گناهی نکردن تو غم من شریک باشن براي اونا دفنش کردم ... ـ اشتباه می کنید شما براي اونا هم دفنش نکردین ... میدونید چرا ؟ چون هنوز چشماتون غم داره ، چون هنوز ... نرگس ناراحت گفت : ـ چرا همه فکر می کنن من از سنگم ؟ چرا همه از من می خوان چشمام غم نداشته باشه ؟ من که به خاطر بقیه لبخند زوري می زنم ، یعنی این حقو ندارم که نگاهم مال خودم باشه ؟ یعنی نمی تونم تو خلوتم ناراحت باشم ؟ ـ شما حق دارین، من نمی گم ندارین اما دارین خودتونو از بین می برین ... تمام آدم هایی که به روح شما صدمه زدن الان دارن زندگی می کنن ، می گن ... می خندن ... اما شما .... مرد مکث کرد ، ناراحت ادامه داد : ـ تعجب نمی کنید منه غریبه چرا دارم تلاش می کنم از جزیره متروکه ایی که براي خودتون ساختین بیاین بیرون ؟ تعجب نکردین چرا هما از شما به من گفته ؟ نرگس سوالی نگاهش کرد ، مرد ادامه داد : ـ آدم هایی که شرایط مشابه دارن همدیگرو خوب درك می کنن ، من شما رو درك می کنم چون یه نفرم چند سال پیش غمو مهمون چشماي من کرد ، دارم تلاش می کنم به خودتون بیاین چون منم روزایی مثل روزاي شما رو تجربه کردم نرگس متعجب گفت : ـ شما هم تجربه کردین ؟ مگه میشه ؟  ٢٣٠ ـ نه دقیقا مثل شما ، شبیه شما ... من هم غم دوري بچمو دارم .... قصه زندگی من مفصل ... عمري بود بهتون می گم ولی همین قدر بدونید که زنم ... کسی که فکر می کردم دوسش دارم و عاشقشم پسرمو ازم گرفت و ... نرگس ناراحت گفت : ـ ازتون گرفت ؟ چه جوري ؟ یعنی نمی ببینید پسرتونو ؟ ـ نه نمی ببینمش .. نمی تونم هم ببینم ... هانیه اونو با خودش برد استرالیا ... مرد سعی کرد مانع ریختن اشکی شود که قصد آمدن داشت ، ادامه داد : ـ مردا نباید گریه کنن نه ؟ خیلی سخته ... خیلی ... چند سال پیش کارامو درست کردم که برم ببینمش ، برم بیارم پیش خودم اما ... اما فهمیدم هانیه ازدواج کرده ... فهمیدم پسرم پدر داره ... مرد چشم هایش بارانی شده بود و ذهنش پرواز کرده بود به گذشته ، نرگس نمیدانست چه باید بگوید ، باورش نمی شد مردي که کنارش نشسته مثل خودش زخم خورده روزگار است ، ناراحت گفت : ـ خیلی متاسفم واقعا نمیدونم چی بگم ... ـ ممنون .... زندگی منم براي خودش داستانی ... نمی خواستم با گفتنش ناراحتتون کنم ، خواستم بدونید شما تنها نیستید ... باید زندگی کرد ... مثل بقیه ، من و شما ، حتی هما تنها فرقمون با بقیه اینه بیشتر از سهممون از خدا غم گرفتیم . مرد زمزمه کرد : شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش *** بخش 23 : نرگس در اتاق را بست ، رفت سمت تلفن ، تکمه روشن تلفن را زد اما پشیمان شد و قطع کرد ، با سر و صداي بیرون کلافه گفت : ـ خسته شدم ، چقدر سر و صدا می کنن کلافه ایستاد کنار پنجره و شماره نسرین را گرفت :  ٢٣١ ـ سلام نسرین ـ نرگس تویی ؟ چیزي شده ؟ مامان حالش خوبه ؟ ـ نه مگه باید چیزي بشه ؟ ـ آخه تن صدات یه جوریه ! نرگس جون من اذیت نکن اگه چیزي شده بگو ! ـ نه دختر ، چرا انقدر سریع نگران می شی ، ستاره و بچه هاش مثل همیشه اینجا هستن ، کلافم کردن ... به خاطر همین تن صدام یه جوریه ...نسرین نفس راحتی کشید : ـ خیلی خوب خیالم راحت شد ، نمیدونم چرا جدیدا تا صداي تلفن میاد دلم شور میزنه ... خب بگذریم ، خواهر عزیز من خوبه ؟ ـ خوبم ... نسرین چیکاره ایی ؟ ـ چیکاره ام ؟ یعنی چی ؟ ـ منظورم اینه کاري نداري بیام پیشت ؟ آقا سینا کی میاد ؟ نیام مزاحم بشم ؟ ـ امشب ماموریت نمیاد خونه ، سروشم خونه دوستشه ، ببینم مطمینی حالت خوبه نرگس ؟ آخه کم پیش میاد بخواي بیاي خونه ما ـ خوبم ،می خواستم باهات صحبت کنم ، راستش می خواستم بگم بیاي اینجا اما باز ستاره اینجارو کرده هتل نسرین آهسته گفت : ـ فکر کرده خونه ما هتل 5 ستارس یکم بلند تر گفت : ـ منتظرتم زود آماده شو بیا دیگه نرگس بعد از آماده شدن رفت از اتاق بیرون با چشمش دنبال مادرش گشت ، ستاره که مشغول تمیز کردن زیر ابروهایش بود نرگس را برانداز کرد و گفت : ـ کجا نرگس جون ؟ می خواي با تیپ مانتو شلوار بشینی جلوي در ؟ نرگس در حال رفتن سمت مادرش بدون توجه به حرف ستاره گفت : ـ مامان جون با من کاري ندارین ؟ میرم یه سر خونه نسرین  ٢٣٢ ستاره آینه را آورد پایین : ـ مارو دیگه آدم حساب نمی کنی نه نرگس خانوم ؟ ما اینجا هستیم داري میري مهمونی ! با هات صحبت می کنم جواب نمیدي به جاش با مادر جون صحبت می کنی ، ببینم این روش جدید احترام گذاشتن به مهمون ؟ نرگس روي مبل کنار مادرش نشست : ـ ستاره جون آدم وقتی نمیره جایی که براش مهمون اومده باشه ، وقتی کارش بی احترامیه که مهمونو تنها بذاره ، اما ماشالا شما که هر روز اینجا هستین ، فکر نمی کنم مهمون باشین ! ستاره خواست حرفی بزند که مادرش نادیا خانوم گفت : ـ حرف حساب جواب نداره ، درست می گه مادر شما که مهمون نیستین رو به نرگس گفت : ـ براي نسرین مربا گذاشتم کنار تو آشپزخونس ، اونارو هم براش ببر ، بلند شو مادر ، برو که تا شب نشده بر گردي . ستاره از حرصش آینه را پرت کنارش ، شروع کرد ناخون هایش را جویدن . *** نرگس شیشه هاي مربا را داد دست نسرین ، مانتویش را درآورد ، در حال آویزون کردن مانتویش بلند گفت : ـ نمیدونی داشتم میومدم ستاره چه فیلمی درآورده بود ، جلوي مامان همچین مامان جون مامان جون می گه یکی نشناسه فکر می کنه چه عروس مهربونیه ، اما نمیدونه که همین عروس خون مارو کرده تو شیشه . نسرین شربت به دست آمد سمت نرگس : ـ بیخیال حرص نخور ، ستاره مادر زادي با سیاست ـ نمی خوام پشت سرش حرف بزنم ... به خدا باهاش دشمن هم نیستم اما نسرین اگه بدونی چه جوري نیش می زنه ؟ جوري نیش میزنه آدم نمی دونه چه جوري بگه دور از جون سوختم .... متاسفانه سارا هم داره میشه عین ستاره ... جرعه ایی از شربت نوشید : ـ دو روزه می خوام باهات حرف بزنم اما مگه میشه ... هی می گم میرن ...میرن ، اما دریغ از رفتن ...  ٢٣٣ ـ یادم باشه وقتی حرفتو زدي یه چیزي هم من برات تعریف کنم از همین ستاره خانوم ـ خب الان بگو ، من بعدش برات تعریف می کنم ـ نه بگو ... آخه خیلی مهم نیست ، حرفاي مربوط به ستاره تازگی نداره اما وقتی تو می گی می خواي حرف بزنی یعنی یه چیزي داره اذیتت می کنه و گرنه تو آدم حرف زدن نیستی . نرگس خندید : ـ خوب منو شناختیا ! نسرین پاهایش را روي مبل سه نفره دراز کرد : ـ آخی ، من جام الان خوبه قشنگ می تونم به حرفات گوش بدم ، خب تعریف کن ... نرگس شروع کرد با انگشت هاي دستش بازي کردن ، نمیدانست از کجا شروع کند : ـ راستش نمیدونم چه جوري بگم ، یعنی شاید اصلا نباید بگم ، اما دلم می خواد با یه نفر حرف بزنم ... بهتر از خودت هم کسی رو سراغ ندارم ... نسرین را نگاه کرد که داشت منتظر نگاهش می کرد ، ادامه داد : ـ جریان مرکز رفتناي منو که خبر داري ، میدونی دیگه چرا میرم و براي چی میرم و .... یکی از مادرا اسمش هما .... نرگس شروع کرد تعریف کردن ، از هما خانوم گفت ، از پسرش گفت ، از اتفاقات مرکز گفت ،در آخر هم از برادر هما خانوم گفت ،وقتی صحبتش تموم شد ، نسرین گفت : ـ دختر تو خودت انگار غمت کم اینجور جاها میري ... ـ نمیدونی وقتی میرم چقدر آروم میشم ، درسته فضاش غمگین اما دل غم گرفته منو آروم می کنه نسرین سرش را تکان داد و گفت : ـ دلم به بچه هایی مثل بهادر می سوزه ، بچه هایی که قربانی یه سري اشتباهات شدن نرگس هم سرش را به معنی تایید حرف هاي نسرین تکان داد ، نسرین ادامه داد : ـ خب حالا چی شد اینارو براي من تعریف کردي ؟ نرگس در حالی که لب هایش را می خورد گفت : ـ راستش ... راستش نمیدونم چه جوري بگم ... هما خانوم ... البته مستقیم نه ها ، غیر مستقیم منو براي برادرش خواستگاري کرد ...  ٢٣٤ نرگس تا گفت خواستگاري به چشم هاي نسرین نگاه کرد ، نگاهشون که در نگاه هم قفل شد نسرین خوشحال بلند شد آمد کنار نرگس نشست : ـ الهی قربونت برم ... واي نرگس باورم نمیشه ... نرگس شاکی گفت : ـ صبر کن نسرین ، انقدر سریع براي خودت نبر ... ـ وا ! نبر چیه دختر ... میدونی ازدواج کردن تو بزرگ ترین آرزوي من و مامان ؟ اصلا باورم نمیشه خدا صدامونو شنیده باشه ... نرگس کشتمت اگه بخواي بگی جوابت منفیه ! ـ د میگم صبر کن ... من فقط گفتم غیر مستقیم ... ـ عیبی نداره ، غیر مستقیم یعنی شروع مستقیم ، لابد خواسته ببینه مزه دهنت چیه نه ؟ نسرین دست هایش به حالت دعا آورد بالا : ـ خدایا شکرت باورم نمیشه . نرگس بلند شد و شروع کرد راه رفتن : ـ نرگس من طلاق نگرفتم که الان هم بخوام ازدواج کنم ! نسرین اخم کرد ، عصبانی گفت : ـ یعنی چی که طلاق نگرفتم ؟ نرگس تو حالت خوبه ؟ نرگس با تاکید شمرده شمرده گفت : ـ یعنی جدا نشدم ... نسرین بفهم .... من طلاق نگرفتم !!!! ـ ببینم دختر تو خل شدي ؟ رو به نرگس ادامه داد : ـ تو واقعا می فهمی چی می گی ؟ تو و حامد که همون چند سال پیش از هم جدا شدین ! نرگس نشست ، با دستش اشک هایش را پاك کرد : ـ نسرین من جدا نشدم ، من نخواستم جدا بشم ، اون غیابی طلاقم داد ... ـ خب قربونت برم خوبه خودت داري الان می گی پس چرا هی می گی طلاق نگرفتی ؟  ٢٣٥ نرگس با تاکید گفت : ـ براي اینکه اون خواست ، اون طلاق داد زد به سینه اش ، ادامه داد : ـ اما این دل ، این دل وا مونده طلاق نگرفت ، نخواست که بگیره .نسرین تو رو خدا منو درك کن ، دل من هنوزم عزا داره ، دل من هنوزم گذشته رو باور نکرده . نسرین رفت دوباره نشست کنار نرگس ، بغلش کرد ، سرش را بوسید : ـ میدونم جات نیستم ، میدونم کامل نمی تونم درکت کنم ، اما ... اما می فهممت ... گذشته رو بریز دور ، هیچ وقت جلوت از حامد بد نگفتم ، نمی خواستم به مردي که یه زمانی مرد خواهرم بوده حرفی بزنم ، نخواستم بیشتر ناراحتت کنم اما نرگس حامد آدم نبود ، اون لیاقت نداره اسم آدم رو یدك بکشه .... تو براي این آدم می گی دلت طلاق نگرفته ؟ ـ دیگه بهش احساسی ندارم نرگس .... باورت میشه خودم هم دارم عذاب می کشم ... فقط می خوام یه جوري این دلم آروم بشه ، یه جوري دلم هم داد بزنه بگه ازش طلاق گرفته ... نرگس شروع کرد آهسته گریه کردن ، نسرین دوباره بوسیدش : ـ الهی قربونت برم ، نکن با خودت اینجوري ! ـ میدونی چرا گفتم ازم خواستگاري کردن ؟ اشک هایش را با دستش پاك کرد ، با گریه خندید و گفت : ـ بذار صادقانه اعتراف کنم نسرین ، من خوشحالم ، خیلی هم خوشحالم چون بعد این چند سال بالاخره آدم هایی پیدا شدن که بهم نگفتن دیوانه ، خدا آدم هایی رو سر راهم قرار داد که دیدم بیشتر از من غم نداشته باشن کمتر ندارن ، من از این خوشحالم که یکی  ٢٣٦ مثل ستاره نمی زنه تو سرم بگه اون موقع که عاقل بودم خواستگار نداشتم واي به حال الان ... من تو فکر جواب مثبت دادن نیستم ، نمیدونم فقط یه حس خاصی دارم ،خدا نکنه اما تا جاي من نباشی نمی تونی بفهمی،غیر تو و مامان من هرچی کشیدم از خودي کشیدم ! ـ ولی به نظرم نباید جواب منفی بدي ، یکم فکر کن ... ـ تا زمانی که تکلیفم با دلم معلوم نشده نمی خوام به کسی فکر کنم ، آقاي دانایی هم اگه قسمت من باشه ، اگه تو طالع من باشه می مونه اگه نه ... *** بخش 24: ـ نگار خاله چرا نمی خوابی ؟ نگار غمگین خاله مهین را نگاه کرد : ـ خوابم نمی بره خاله ، فکرم مشغول خاله نشست کنار نگار ، در حالی که چهره اش از زور درد پا درهم رفته بود به روبرویش اشاره کرد: ـ اون میزو میاري مادر پامو بذارم روش ؟ زیر لب گفت : آخ خدا پام در حال بلند کردن پایش و گذاشتنش روي میز ادامه داد : ـ فکرت مشغوله چیه ؟ ببینم نکنه نگران مغازه هستی ؟ به خاطر اینکه مشتري نداره ؟ ـ راستش مغازه یکی از چیزایی که ذهنمو درگیر کرده ، مشتري هم نداره حالم گرفتس ... ـ خب طبیعیه تو داري صنایع دستی می فروشی باید صبر کنی مشتري هاي مخصوص خودشو پیدا کنه .... نیاز مالی هم که نداري ، پس نگران چی هستی مادر ؟ چی ذهنتو درگیر کرده که می گی فکرت مشغوله ؟ هوم ؟ هر چی رو دلت به من بگو ، من سنگ صبور خوبیم ، کلا بعضی آدم ها بیشتر سنگ صبورن ، خیالت راحت .... با دستش زد به سینه اش : ـ هر حرفی بزنی تو این سینه می مونه ، درش هم قفل میشه ! ـ نمی خواین بخوابین ؟ ـ نه مادر ، وقتی سنت میره بالا بی خواب میشی ، جام هم راحت هر چقدر دلت می خواد حرف بزن ...  ٢٣٧ ـ میدونی خاله نیاز مالی ندارم ، خداروشکر بابا تامینم کرده ، نمیدونم چیه اما یه چیزي تو وجودم داره اذیتم می کنه ، دلم می خواد کار کنم حالا چرا نمیدونم .... ـ خب کار کردن خوبه ، خیلی ها براي استقلالشون کار می کنن اما اگه نظرمنو بپرسی می گم تو به خاطرحس استقلالش نیست که می خواي کار کنی به خاطر اینه می خواي یه جوري خودتو پشت کار کردن مخفی کنی ، نمیدونم متوجه منظورم میشی یا نه ، یه چیزایی رو دلت هست که باعث شده تو به کار کردن پناه ببري ... نگار بلند شد و رفت روبروي خاله نشست : ـ ببخشید خاله اینجوري بهتره ، کج نگاه می کنم چشمام اذیت میشه .... راستش درست حدس زدین ، یه جورایی خودمو مخفی کردم خاله را نگاه کرد و ادامه داد : ـ چشماتون داره می پرسه چرا ... راستش با خودم که فکر می کنم می ببینم باید الان خوشحال باشم ، باید بگم بخندم ... باید جوونی کنم ، مخصوصا که رشته مورد علاقم هم قبول شدم ، ظاهرا خوشحالما اما ... اما آخه چه جوري بگم ... دلم می خواست مامان از ته دلش راضی بود از اومدنم ،اما نیست ، همش حس می کنم دختر خوبی نبودم ، دلم می خواست رابطم با مامان صمیمی تر بود اما نیست ...دلم می خواست راحت باهاش حرف میزدم ، درکم می کرد اما نیست ، من درك زوري نمی خوام ، من احساس زوري نمی خوام ، الان سر جریان علی دلم می خواست مامان پشتم بود ، کنارم بود اما بازم نیست ، اون علی براش مهمه تا من .... صبر کن دختر ، تند و تند صحبت می کنی هیچی نمی فهمم ، جریان علی چیه که انقدر اذیتت می کنه ؟ ـ علی پسر دایی میثمه ! ـ خب ... اینو که میدونم ... ـ چند وقت پیش قبل از اینکه بیان خواستگاري با خودش حرف زدم ، خاله اون کلکسیون دوست دختره ، جالبه خودش هم قبول داره ، می گه نمی تونم بذارمشون کنار ، می گه وقتی هم ازدواج کنم دارمشون ، می گه به خاطر کارش تو دستش باید داشته باشه ... ـ خاك به سرم ! ـ من که کلا بهش علاقه ایی از همون اولم نداشتم اما این حرفارو زد ازش بیشتر بدم اومد ـ بعد مادرت می گه با همچین آدمی ازدواج کنی ؟  ٢٣٨ ـ بله ، بهش می گم دوست دختر داره می گه همه مردا دارن ، می گه می ذاره کنار ، میدونی خاله مامان اصلا درکم نمی کنه ... خاله زیر لب گفت : االله اکبر ، نگار ادامه داد : ـ دائم هم داره تهدیدم می کنه خاله عصبانی شد ، اومد جلو ، با عصبانیت گفت : ـ مثلا می خواد چه .... لعنت بر شیطون ، مثلا می خواد چیکار کنه ؟ ـ نمیدونم خاله ، ولی خیلی می ترسم ، علی بر خلاف ظاهرش که گول زنندس آدم درستی نیست ـ نترس خاله ، هر تهدیدي کرد به خودم بگو ، همچین حالشو می گیرم که نفهمه از کجا خورده ... نگار منو تهدید می کنه ... محکم تر گفت : ـ از هیچی نمی ترسی من مثل کوه پشتت هستم . نگار آمد سمت خاله ، بغلش کرد ، گونه اش رو بوسید : ـ خیلی دوستتون دارم خاله ، شاید خیلی چیزا تو زندگیم نداشته باشم اما شمارو دارم و خیلی دوستتون دارم . ـ منم دوست دارم ، الان هم برو بخواب که فردا با انرژي بري مغازه ، ببینم فردا دانشگاه نداري ؟ ـ چشم ... نه فردا کلاس ندارم ... شب بخیر نگار در حال رفتن چرخید : ـ راستی خاله خبر ندارین جواب آزمایش مامانی چی شد ؟ خیلی نگرانشم ... ـ نه امروز اعظم می خواست بره بگیره ، فردا تماس می گیرم ببینم چی شد ... شبت بخیر . *** نگار ناراحت اطرفش را نگاه کرد ، آهی کشید و گفت : ـ حتی یه نفرم نیومده ، یعنی انقدر صنایع دستی بده ؟ چشمش به تارش افتاد که گوشه مغازه گذاشته بود ، رفت سمتش ، شروع کرد آهسته نواختن و خواندن : به سوي تو ، به شوق روي تو ، به طرف کوي تو سپیده دم آیم ، مگر تو را جویم ، بگو کجایی  ٢٣٩ نشان تو ، گه از زمین گاهی ز آسمان جویم ببین چه بی پروا ، ره تو می پویم ، بگو کجایی کی رود رخ ماهت از نظر ، نظرم به غیر نامت کی نام دگر ببرم اگر تو را جویم ، حدیث دل گویم ، بگو کجایی به دست تو دادم ، دل پریشانم ، دگر چه خواهی فتاده ام از پا ، بگو که از جانم ، دگر چه خواهی نرگس در حال رد شدن از جلوي مغازه با شنیدن نواي تار ایستاد ، یک لحظه چشم هایش را بست : به سوي تو ، به شوق روي تو ، به طرف کوي تو نا خودآگاه لبخند زد با خودش گفت : ـ واي کی داره اینجور قشنگ می زنه ؟ دستش را برد سمت دستگیره در اما پشیمان شد ، دوباره با خودش گفت : ـ نه برم ممکنه دوباره بگن این دیوانه اومد اما دلش به رفتن نبود ، کنار دیوار ایستاد و به نواي تار گوش داد : سپیده دم آیم ، مگر تورا جویم ، بگو کجایی *** بخش 25: نادیا خانوم سبد میوه هاي شسته شده را از روي سینک برداشت ، گیج اطرافش را نگاه کرد ، رو به نسرین گفت : ـ من چیکار می خواستم بکنم ؟ نسرین سبد را از مادرش گرفت ، گذاشت روي میز : ـ مامان بیا بشین ، از وقتی اومدم همش حواستون پرته ، چیزي شده ؟ نادیا خانوم دست نسرین را گرفت ، خیلی آهسته گفت : ـ می گم بهت ، خودتم بیا بشین نسرین که متوجه صحبت مادرش نشده بود گفت :  ٢٤٠ ـ چی گفتی مامان ؟ متوجه نشدم یکم بلند تر بگو نادیا خانوم دستش را گذاشت روي بینیش ، اخم کرد : ـ هیس با دستش اشاره کرد به نشستن : ـ بشین نسرین صندلی را کشید عقب و نشست ، نادیا خانوم صندلی خودش را کشید سمت نسرین : ـ نمی خوام نرگس بشنوه ، تو هم هی چی چی می کنی ... ـ چی شده مامان ؟ ـ امروز شهینو دیدم ! نسرین بلند گفت : ـ کی رو دیدي ؟ ـ د یواش دختر ... خوبه دارم می گم هیس ... با اخم ادامه داد : ـ اصلا نمیشه باهات حرف زد ... آدمو رسوا می کنی ... ـ خیلی خوب ، ببخشید ، یه بار دیگه بگین کی رو دیدین ؟ ـ شهین ... مادر حامد نسرین با ترس گفت : ـ اونم شمارو دید ؟ کجا دیدینش ؟ تنها بود ؟ ـ دقیقا برعکس نرگسی ، وقتی یه چیزي تعریف می کنی اون یه کلمه حرف نمیزنه به جاش تو جاي اونم حرف می زنی ... رفته بودم جواب آزمایشمو بگیرم ، جلوي در بیمارستان دیدمش ، با یه خانومی بود ، نتونستم بشناسم اما فکر کنم یکی از دختراش بود ، اسمشون چی بود ؟ اکرم ؟ اعظم ؟ نمیدونم ... دیدمش شوکه شدم ، باورم نمی شد خودش باشه ، تا به خودم بیام سوار ماشین شدن و رفتن ... ـ اونا هم ندیدنت ؟  ٢٤١ ـ نه ... ـ بی انصافا .... پس هنوز دارن زندگی می کنن ! نادیا خانوم اشک هایش را پاك کرد ، زیر لب گفت : زندگی دخترم سیاه شد ... دخترم سیاه بخت شد ! ـ من که حلالشون نکردم ! ـ حلال کن مادر ، دیگه هر بدي هم کردن تموم شده نسرین ناراحت گفت : ـ یعنی چی تموم شده مامان ؟ شما چرا انقدر راحت می گین حلال کن ، البته من کاره ایی نیستم بخوام حلال کنم یا نه ، اونی که باید حلال کنه نرگس ، اما تو رو خدا مامان انقدر مهربون نباش ! انقدر راحت نگو حلال کن ! یه نفر هر بلایی می خواد سرت بیاره بعد یه مدت هم که گذشت و همه چی فراموش شد حلالش کرد ؟ ـ نسرین جان هر چی باشه اونم مادره ... ـ واي مامان تو رو خدا .... وقتی اینجوري می گی اعصابم بهم می ریزه ، چون مادره آدم هیچی نگه ؟ ناراحت نشین مامان ولی من همیشه فکرمی کنم شما و بابا خدا بیامرز نذاشتین نرگس از حقش دفاع کنه ، هی گفتین به بزرگترت احترام بذار ... ـ نادیا خانوم ناراحت گفت : ـ حالا ما شدیم مقصر ؟ حالا من و باباي خدا بیامرزت شدیم مقصر ؟ آخه دخترم کینه بده ، آدم نباید کینه داشته باشه ، باید ببخشه ، باید ... ـ نگفتم شما مقصرین مامان ! ولی من می گم ببخشش همیشه خوب نیست ، بخواي همش ببخشی میشینن رو سرت ، فکر می کنن ساده ایی هر کاري می خوان می کنن ، مامانه من ، من می گم آدم مودبانه از حقش دفاع کنه ، نه بی احترامی کنه نه بذاره حقش خورده شه .نسرین با حرص دستش را آهسته زد به میز : ـ بعضی آدم هارو باید حالشونو گرفت مامان ، خیلی دلم می خواد بدبخت شدن حامد و مادرشو ببینم  ٢٤٢ ـ نسرین مادر تو رو خدا نگو اینجور ... بسپارشون دست خدا نسرین بلند شد و ادامه داد : ـ دست خدا ؟ نرگس بدبخت که از همون اول سپاردشون به خدا ... سرش را تکان داد : ـ ببخشید مامان ولی نمی تونم جلوي حسی که بهشون دارمو بگیرم ... برم ببینم نرگس چیکار می کنه ، کاري داشتین صدام کنید . *** بخش 26 : ـ سلام خانوم خوشگل من ! ـ سلام ، شما ؟ ـ نشناختی عزیزم ؟ علی خندید و گفت : ـ خانومی قرار نبود انقدر بی وفا باشی ها ! به این زودي فراموشم کردي ؟ نگار دستش را گذاشت روي قلبش ، ضربان قلبش رفت بالا ، یه نفس عمیق کشید ، با خودش گفت : نگار نذار بفهمه ترسیدي ، با صدایی لرزان گفت : ـ شمارتو نداشتم ... خوبی ؟ ـ خب عزیز دلم شمارمو سیو کن ، آدم باید شماره عشقشو سیو کنه ! نگار نتوانست خودش را کنترل کند ، عصبانی گفت : ـ تو عشق من نیستی ، انگار چند ماه نبودي همه چی رو فراموش کردي ! ـ نخیر فراموش نکردم اما اگه یادت باشه بهت فرصت داده بودم ، درسته ؟ تا خواست نگار حرفی بزند ادامه داد : ـ ببین اینارو ول کن حضورا حرف می زنیم ، کجایی الان ؟ نگار گوشه ناخونش را عصبی کند : ـ خونه خاله مهینم  ٢٤٣ ـ پس بدو بیا بیرون ! نگار بلند با تعجب گفت : ـ چی ؟ بیام بیرون ؟ ـ آره عشقم ، جلوي خونه خاله مهینتم ، تو ماشین ـ خونه خاله رو از کجا بلدي ؟ ـ دیگه دیگه ... هنوز عشقت علی آقا رو نشناختی نگار زیر لب گفت : ـ آشغال ـ بدو بیا منتظرتم ، نه هم نمیاري میدونی از نه بدم میاد . علی تماس را قطع کرد و با نگاهی شیطانی روبرویش را نگاه کرد .نگار با خودش گفت : ـ نمیرم ! بذار هر غ... می خواد بکنه ! شروع کرد راه رفتن : یعنی نه ، نرم هم نمیشه ، میرم اما یه جوري راضیش می کنم ولم کنه ، دست از سرم برداره . نگار در ماشین را باز کرد و کنار علی نشست ، تا خواست حرفی بزند علی حرکت کرد : ـ هیچی نگو نگار ، بذار برم یه جایی بشینیم راحت صحبت کنیم ... ـ من باهات جایی نمیام ، همینجا وایسا حرفتو بزن ! تازه خاله خونه نبود اومدم ، بیاد ببینه نیستم نگران میشه ـ خب زنگ بزن بگو ... این که غصه خوردن نداره ـ علی می گم حرفتو بزن .... من با تو جایی نمیام .... د وایسا می گم .... علی شاکی زد کنار : ـ بلبل زبون شدي نگار خانوم .... گفتم برم بیام می گی : عزیزم دلم برات تنگ شده بود نگار سرش را تکان داد با تاسف گفت : ـ برات متاسفم علی ... خیلی رویایی فکر می کنی ـ من جواب می خوام نگار نگار شانه هایش را انداخت بالا ... ـ فکر کنم جوابتو قبلا دادم ... جوابم منفیه  ٢٤٤ ـ منم فکر کنم قبلا گفتم که جواب مثبت می خوام ... فکر کنم یادت رفته چی گفته بودم ، نگار جوابت نه باشه بد می ببینی ها ! نگار عصبانی گفت : ـ انقدر تهدید نکن علی ، مثلا می خواي چیکار کنی ؟ ببین من بمیرم هم بهت جواب مثبت نمیدم .... دستش را برد سمت دستگیره در و خواست پیاده شود ، علی دستش را گرفت ، نگار عصبانی چرخید سمت علی داد زد : ـ بهت گفتم نا محرمی ، آخرین بارت باشه دستت به من می خوره ـ تو زن منی ، زن آینده منی ، پس نامحرم بودن معنی نداره ... گوش کن نگار من فقط یه هفته دیگه بهت وقت میدم ، ببین من نمی خوام با حرفی که می خوام بهت بزنم آیندتو تباه کنم ! نگار که از حرف علی تعجب کرده بود ، چشم هایش را ریز کرد : ـ چی ؟ آیندمو تباه کنی ؟ ـ آره بهت واقعیتیو می گم که آیندت با شنیدنش تباه میشه ! فقط یه هفته وقت داري ، به جون مادرم اگه جوابت مثبت نباشه کاري می کنم که ... نگار در را باز کرد و بدون هیچ حرفی پیاده شد ، با خودش زمزمه کرد : خدا خودت کمکم کن . *** بخش 27 : نرگس دامن پرچین سفیدش را باز کرد ، شروع کرد به شمردن گل هاي نرگس روي دامنش : ـ یه نرگس ... دو نرگس ... سه نرگس ... خندید : ـ خبر دارین شما هم مثل من نرگسین ؟ من نرگسم ، شما هم نرگسین ... اینبار نگاهش رنگ غم گرفت : ـ من یه نرگس غمگینم ولی شما نرگس شاد ، من پژمرده شدم اما شما ... بلند شد ، دور خودش چرخید ، دامنش به پرواز درآمد ، رو به نرگس هاي ریخته شده گفت :  ٢٤٥ ـ ولی من نمی خوام پژمرده باشم ـ مامان شما اینجایین ؟ دلم براتون تنگ شده ! پس چرا نمیاي پیشم ؟ مامان .... مامان ..... نرگس چرخید سمت نگار ، نگار شروع کرد دویدن ، نرگس هم دنبالش : ـ صبر کن نگارم کجا میري ؟ نگار ایستاد به روبرویش اشاره کرد : ـ اونجارو نگاه کن مامان ! اون دشتو می بینی ؟ بریم اونجا ! دوباره شروع کرد دوییدن ، نرگس نگاه کرد و زیر لب گفت : ولی اونجا که بیابون ، بلند تر گفت : ـ نگار نرو ، اونجا بیابون خواست برود که دستش کشیده شد ، چرخید ، گفت : ـ شهین جون شمایی زن ناراحت گفت : ـ حلالم کن نرگس .... حلالم کن .... من نگارتو ازت گرفتم نرگس شروع کرد قهقهه زدن ، دور خودش چرخید ، در حالی که اشک هایش می ریخت داد زد : ـ تو نگارو از من گرفتی ؟ میدونی چند سال منتظرشم ؟ حالا می گی حلالت کنم ؟ هیچ وقت حلالت نمی کنم ...نمی کنم زن گریه می کرد و با هر اشکی که می ریخت زیر چشم هایش سیاه میشد : ـ التماست می کنم ... حلالم کن .... نرگس حلالم کن نگار داد زد : ـ مامان بیا دیگه ... مامان نرگس رو به زن گفت : ـ نگار منتظرم من باید برم شروع کرد دنبال نگار دوییدن : ـ نگارم ... نگار مامان .... صبر کن اومدم .... نرگس گیج اطرافش را نگاه کرد ، با خودش گفت : دوباره خواب دیدم ، ملافه را کلافه زد کنار ، بلند شد رفت سمت پنجره ، ساعت روي  ٢٤٦ میز را نگاه کرد ، 4 صبح ! با شنیدن صداي اذان نگاه به آسمان کرد ، زیر لب دعایی را که همیشه بعد شنیدن اذان می خواند ، خواند ، زمزمه کرد : شهین نگارو ازم گرفت ؟ خدایا این چه خوابی بود دیدم ؟ خدایا این زنو چه جوري حلال کنم ؟سرش را با دو دستش گرفت : نمی تونم حلال کنم ، نمی تونم ، اصلا چرا حلالش کنم ؟ *** بخش 28 : شهین با دستش به اعظم اشاره کرد ، چشم هایش را به سختی باز و بسته کرد ، در حالی که صدایش به سختی شنیده میشد گفت : ـ اعظم بیا ! اعظم رفت کنار مادرش لبه تخت نشست ، دست هایش را گرفت : ـ جانم مامان ، چیزي لازم دارین ؟ با چشمش به میز اشاره کرد ، اعظم رد نگاهش را گرفت : ـ اون قرآنو برام بیار اعظم بلند شد ، قرآن را آورد و داد دست مادرش سوالی مادرش را نگاه کرد ، شهین دست اعظم را گرفت و گذاشت روي قرآن : ـ می خوام برات حرف بزنم ... با آن یکی دستش زد به سینه اش : ـ می خوام حرفایی رو بهت بزنم که تو سینم داره سنگینی می کنه ، فقط باید به همین قرآن قسم بخوري وقتی بهت گفتم کاري که ازت می خوامو انجام بدي ، قبول ؟ بهم قول بده اعظم ! اعظم نگران نگاهش کرد : ـ چه قولی بدم ؟ ـ قسم بخور اعظم ، تا نخوري نمی تونم بگم ... زن با التماس گفت :  ٢٤٧ ـ قسم بخور کاري که ازت می خوامو انجام میدي . ـ باشه مامان قسم می خورم ... ـ نه دستتو بذار روش ، می خوام با خیال راحت از این دنیا برم ، هر چند وقتی هم بگم باز ... یکم مکث کرد : ـ قشنگ به حرفام گوش کن ، نمی خوام چیزي را جا بندازم . زن روبرویش را نگاه کرد ، ذهنش پرواز کرد به گذشته .... ـ من زندگی نرگسو خراب کردم ، من در حقش خیلی بد کردم ! من ... من .... همیشه دلم می خواست عروسم تک باشه ، همیشه دلم می خواست حامد یه عالمه بچه داشته باشه ، با اینکه اون موقع اکرم هم بچه داشت اما از تصور بچه هاي حامد یه جوري می شدم . همون موقع ها که تو نامزد کردي یه روز به حامد گفتم حالا نوبت تو که ازدواج کنی ، وقتی گفتم رنگش پرید ، رنگ پریدگیشو به حساب این گذاشتم که دلش می خواد ازدواج کنه ، اما گفت برم بندر برگردم صحبت می کنیم ، وقتی رفت بندر اومد خیلی جدي باهاش صحبت کردم ، اما اون حرفی زد که تمام برنامه هاي منو بهم ریخت ، باورت میشه اعظم ، همه آرزوهام با حرف حامد پرید ، حامد منو با حرفش نابود کرد ، اون گفت ازدواج کرده با خواهر شریکش ، بدون اینکه به من و پدرت بگه ، اون اندازه سر سوزن هم ما رو آدم حساب نکرده بود ، وقتی حامد گفت ازدواج کرده بهم ریختم ، دیوانه شدم ، فکر کردم لابد بچه هم داره ! اما اون گفت زنش بچه دار نمیشه و دنبال دوا درمون ، بازم دیوانه شدم من آرزوي بچه حامد رو داشتم حالا هم داشت می گفت ازدواج کرده هم می گفت بچه دار نمیشه . ـ یعنی حامد ازدواج کرده بود بدون اینکه بگه ؟ نکنه زها رو می گی ؟ ـ پس تو خبر داشتی ؟ چرا هیچ وقت هیچی نگفتی ؟ ـ نه من خبر نداشتم ، فقط یه بار یادم زها تلفن زد و گفت خواهر شریک حامد ، حس کردم با حامد یه ارتباطی داره اما وقتی گفتم حامد انکار کرد ، چیز دیگه ایی نمی دونم . ـ حامد تو همون بندر رفتنا عاشق زها میشه ، از ترس مخالفت پدرت و قلبش ازدواجشو مخفی می کنه ، وقتی به من گفت می خواست من یه جوري جریانو به پدرت بگم ... اما من نگران پدرت بودم ! از همه مهمتر اون زن بچه دار نمیشد ، من بچه حامدو می خواستم . به  ٢٤٨ حامد گفتم فکرامو می کنم بهت خبر میدم ، رفتم با خداي خودم خلوت کردم ، خیلی فکر کردم اعظم ، تنها راهی که به ذهنم رسید این بود یه دختري رو پیدا کنم که دختر کاملی نباشه ، جوري باشه که حامد بهش دل نبنده ، نرگس اون موقع بهترین گزینه بود ... ـ خداي من شما چیکار کردین مامان ... ـ من فقط به بچه حامد فکر می کردم ، دیگه هیچی برام مهم نبود . نرگسو به خاطر چشمش انتخاب کردم ، گفتم بعد از اینکه بچه دار شد هزارتا عیب و ایراد دیگه می ذارم روشو می گم حامد نمی خوادت بعدم طلاق ! این فکرارو کردمو به حامد پیشنهاد دادم ، گفتم با دختري که می گم ازدواج می کنی بعد که بچه دار شد یه دلیلی پیدا می کنی و طلاقش می دي ، گفتم اون جوري پدرت هم دیگه مخالفت نمی کنه تو هم می تونی با زها ازدواج کنی ! این کتاب توسط کتابخانه ي مجازي نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است ـ نرگس براتون مهم نبود؟ فرقی نداشت زها عروستون باشه یا نرگس ؟ ـ گفتم که من فقط به بچه فکر می کردم ، اون موقع ایی که دلم می خواست حامد منو پدرتو آدم حساب کنه نکرد ، بعدش دیگه برام فرقی نداشت زها عروسم باشه یا نرگس ... ـ مامان ... ـ هنوز حرفام مونده ، گوش بده ... حامد اولش قبول نمی کرد اما اونم دلش بچه می خواست چون بعدش پیشنهادمو قبول کرد ... من در مورد نرگس خیلی اشتباه کردم خیلی ، یعنی بذار رك بگم خودمو گول می زدم که نرگس دختر عیب و ایراد داریه در صورتی که نرگس از همه نظر کامل بود ، وقتی حامد با نرگس ازدواج کرد قرار نبود بهش دل ببنده اما بست ... منم به نرگس دل بستم ، به دختري دل  ٢٤٩ بستم که نمونه کامل یه فرشته بود ... میدونی داشتن فرشته لیاقت می خواد نه من لیاقت اون فرشته رو داشتم نه حامد ، هر بار نرگسو میدیدم دلم می خواست بغلش کنم ، ببوسمش ، مادرانه هامو خرجش کنم اما یه نفر تو دلم هی می گفت نکن زن ، اون قرار نیست براي همیشه بمونه اما من دوسش داشتم ، نرگس یه جوري اومد تو دلم که خودم هم نفهمیدم . نرگسو باید کشف می کردي ،نرگس انقدر خوب بود حامد هم عاشقش شد ، وقتی با نرگس بود خیلی خوشحال بود ، من مادر بودم از سنگ که نبودم خوشحالی بچمو می خواستم ،وقتی دیدم حامد خوشحاله تصمیم گرفتم بیخیال همه نقشه هام بشم مخصوصا که حامد هم دیگه زیاد کششی به زها نداشت ، یه روز به حامد گفتم آدرس زها رو بده می خوام برم دیدنش ، می خواستم برم با زها حرف بزنم بگم پاشو از زندگی حامد بکشه کنار ، می خواستم بگم اون زن و بچه داره ، عاشق زنش ، می خواستم یه جوري راضیش کنم ... من به اون دختر هم حق میدادم ... اونم گناهی نداشت ، اون قربانی بی فکري حامد شده بود اما وجود دوتایشون امکان نداشت ... من رفتم دیدن زها که زها رو از زندگی حامد حذف کنم به هر قیمتی که شده ... اما ... اما اون منو حذف کرد .... اي کاش نرفته بودم دیدنش ، اي کاش همون موقع که حامد گفت ازدواج کرده می 




:: موضوعات مرتبط: دانلود کتاب , رمان , ,
:: برچسب‌ها: 98ia, android, apk, epub, iphone, jar, Java, PDF, آندروید, آیفون, اندروید, ایفون, جاوا, داستان, داستان ایرانی, داستان عاشقانه, دانلود, دانلود رایگان رمان, دانلود رایگان رمان شریعتی، ملک, دانلود رایگان کتاب, دانلود رمان, دانلود رمان pdf, دانلود رمان الکترونیکی, دانلود رمان اندروید, دانلود رمان ایرانی, دانلود رمان برای اندروید, دانلود رمان شریعتی، ملک, دانلود رمان شریعتی، ملک کامل, دانلود رمان عاشقانه, دانلود رمان عاشقانه ایرانی, دانلود رمانهای فرزانه گل پرور, دانلود شریعتی، ملک, دانلود شریعتی، ملک pdf, دانلود شریعتی، ملک اندروید, دانلود شریعتی، ملک موبایل, دانلود شریعتی، ملک کامل, دانلود کتاب اندروید, دانلود کتاب ایرانی, دانلود کتاب ایرانی عاشقانه, دانلود کتاب برای اندروید, دانلود کتاب داستان, دانلود کتاب رایگان, دانلود کتاب رمان, دانلود کتاب رمان ایرانی, دانلود کتاب شریعتی، ملک, دانلود کتاب عاشقانه, دانلود کتاب موبایل, رمان, رمان pdf, رمان اندروید, رمان ایرانی, رمان برای اندروید, رمان جدید, رمان شریعتی، ملک, رمان شریعتی، ملک فرزانه گل پرور, رمان شریعتی، ملک موبایل, رمان شریعتی، ملک کامل, رمان عاشقانه, رمان عاشقانه جدید, رمان نوشته فرزانه گل پرور, رمانهای فرزانه گل پرور, رمانی ایرانی, شریعتی، ملک, شریعتی، ملک کامل, فرزانه گل پرور, نود و هشتیا, نودهشتیا, نودوهستیا, نوشته کاربر نجمن, نوشته کاربر نودهشتیا, پرنیان, پی دی اف, کتاب, کتاب آندروید, کتاب آیفون, کتاب اندروید, کتاب برای اندروید, کتاب برای موبایل, کتاب رمان ایرانی, کتاب شریعتی، ملک, کتاب مخصوص موبایل, کتاب موبایل, کتابچه ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: